بالاخره تشویق های میس شانزه لیزه این انگیزه رو در من ایجاد کرد که راهی تهران بشم و سختی های بودن در تهران اون هم در ماه رمضون! رو نا دیده بگیرم و برم به دیدن اجراهای تئاترشهر.
ساعت 6 از خواب بیدار شدم، می دونستم اجرا ساعت هشت و نیمه، سریع حاضر شدم موهام بد جوری بهم ریخته بود، هر کاری کردم نشد مثه آدم درستشون کنم بالاخره بیخیالشون شدم که دیگه دیرم میشد، از خونه زدم بیرون، نمی دونم چرا باز لاغر شدم شلوارم از پام آویزون شده بود هی مجبور بودم هر چند وقت یه بار شلوارم رو بکشم بالا! کمربندم رو رو آخرین سوراخ گذاشته بودم اما باز هم تاثیر چندانی نداشت به سفارش یکی سیبیل زاپاتایی گذاشته بودم! خلاصه با اون تیپ عجیب غریبم راه افتادم سمت ایستگاه مترو، وارد مترو شدم تو ایستگاه دروازه دولت از یکی راجع به ایستگاه ولی عصر سوال کردم، طبق معمول هنوز آماده نیست باید تصمیم می گرفتم، فردوسی یا انقلاب؟ فردوسی عاقلانه تر بود اما هم دلم میخواست یه قدمی بزنم تو انقلاب هم اینکه یه فیلمی یا کتابی بخرم. از ایستگاه انقلاب بیرون اومدم به سمت تئاتر شهر راه افتادم، هیچ بساطی فیلمی ندیدم اما تا دلتون بخواد بساط کتاب کنار خیابون، با خودم گفتم عجب مردم فرهیخته ای! حتی دستفروش هامون هم کتاب فروشن! اکثرن کتابهای مم نوعه که تو اینترنت به وفور یافت میشه بعید نبود اصلن همون نسخه ها رو چاپ کرده باشن! به هر حال بیخیال خرید شدم تا زودتر برسم به تئاتر، اما هر چی میرفتم نمی رسیدم انگاری خیابون کش می اومد! دیگه خسته و عرق کرده به نفس نفس افتاده بودم ای کاش فردوسی پیاده میشدم. بالاخره به چهار راه رسیدم و چشمم به جمال ساختمون تئاتر شهر روشن شد.
به افتخار تئاترشهر این موزیک والس رو بگیرید و بشنوید.
به ساعتم نگاه کردم نزدیک هفت بود، به سمت گیشه بلیط فروشی رفتم و منتظر شدم تا نوبتم بشه نفر جلوییم یه تراول پنجاه هزار تومنی به به متصدی داد و بلیط هاشو گرفت و با خانوم همراهش رفت، نوبت من شد، به خانوم متصدی گفتم لطفن یه بلیط "منهای دو" بدید، انگار از تو حرف هام فقط "منهای دو" رو شنید، ده هزار تومن از کیفم برداشتم و به متصدی دادم با تعجب نگاه کرد و گفت فقط یدونه؟! گفتم بله یدونه! انگار که خلافی ازم سر زده! باز نگاهم کرد و من با انگشتم نشون دادم خانوم بله یکی میخوام! بلیطم رو گرفتم و رفتم نزدیک در تالار، دو نفر داشتن یه تئاتر خیابونی اجرا میکردن رو یه سکو نشستم یکم نگاه کردم حوصله ام نکشید نگاه کنم پاشدم رفتم توی پارک در حین رفتن به جای خالی تندیس شهریار نگاهی کردم رفتم داخل پارک. دنبال یه نیمکت خالی گشتم اما همه پر بودن چند تا نیمکت خالی پیدا کردم که همگی توی آفتاب بودن، رفتم انتهای پارک و روی چمن نشستم از توی کوله پشتیِ اسپرت لجنیم که بیشتر به کوله ی کوهنوردی شبیهه، کتاب "مرشد و ماگاریتا" رو در آوردم تا بالاخره زودتر تمومش کنم! از روزی افتادم بیمارستان تا به حال تمومش نکردم که نکردم شبها تو بیمارستان می خوندمش اما از وقتی مرخص شدم تا به حال همین جور مونده رو زمین! تقریبن تا ساعت هشت و ربع یه دو فصلی از از اونجایی که شروع کرده بودم رو خوندم. از تو پارک رفتم سمت در ورودی . داخل سالن انتظار شدم، موقع ورود نگهان به کوله ام گیر داد و گفت دوربین داری؟ گفتم نه سریع به حرفم اعتماد کرد و گفت خب برو. بروشور "منهای دو" رو برداشتم و روی یه صندلی نشستم و سریع شروع کردم به خوندن، عکس یکی از بازیگرا عجیب شبیه یکی یا بهتر بگم دوتا از شخصیتهای بلند پایه 30یاسی بود! خودتون ببینید:
آقای عزیز نقدی که در دو نقش دکتر و دایی وانیا بازی میکرد اطلاعات بیشتر برای نمایش "منهای دو" از اینجا.
احساس ضعف کردم، گشنه ام بود از صبح تقریبن هیچی نخورده بودم، رفتم سمت کافه تریا روی میز متصدی کیکهای شکلاتی بدجوری چشمک میزدن، یدونه کیک شکلاتی خریدم با یه نوشابه انرژی زای هایپ اونم ماکزیمم انرژی! که حسابی انرژی بگیرم واسه دیدن! کیک رو خوردم، آخ که چقدر خوشمزه بود هنوز مزه ی فوق العاده اش زیر زبونمه! نوشابه رو سر کشیدم و رفتم به سمت در سالن. بعد 5 دقیقه دینگ دانگ شروع نمایش رو زدن وارد سالن شدم صندلی 23 از ردیف 12، اوه خدای من بالاترین ردیف! دور ترین نقطه ممکن! باز جای شکرش باقی بود که صندلیم خیلی گوشه نبود، به غیر از مشکل دور بودن مسئله دوم این بود که تو ردیف بالا عده ای هی در رفت و آمدن، اما چون اون آدما اغلب عکاس هستن و من عکاس ها رو دوست دارم برام مشکلی نبود! خب ساعت هشت و سی دقیقه نمایش شروع شد،
ساعت حدودن ده و سی دقیقه نمایش تموم شد.
منهای دو قرار بود یه نمایش کمدی سیاه باشه اما انگار بیشتر به کمدیش پرداخته شده تا سیاهیش!
تنها بازیگر درست این نمایش سیامک صفری بود که یک تنه نمایش رو پیش می برد، نمی خوام نمایش رو از نظر فنی نقد کنم چون اصلن اینکاره نیستم واگه هم بخوام حرفی بزنم میشه تکرار مکررات که همه جا گفته شده و تازه میس شانزه لیزه قبلن تمام حرفها رو کامل و جامع اینجا زده می تونید برید بخونید.
بعضی از مسائل منو غمگین و حتی عصبانی کرد، مثلن وقتی دکتر به مریضش میگه تو فقط یک هفته زنده ای کجاش خنده داره که مردم میزنن زیر خنده؟ یا وقتی ژول میگفت که دکتر بهم گفته من عقیمم، چرا مردم خندیدن؟ وقتی ژول با عجز و ناوه می گفت که به دکتر گفتم "دکتر پس بچه هام؟" به نظر من خیلی دردناکه و حتی نزدیک بود اشک منو دربیاره، چرا مردم میخندیدن؟ این مردم اومده بودن تئاتر ببینن یا رو حوضی؟
تازه من فکر میکنم، اجرای بهتری رو نسبت به اجرایی که میس شانزه لیزه دیده بوده، دیدم چون من اجراهای آخر رو دیدم و فکر کنم این اجرا نسبت به اجرای های اولیه اش بهتر شده بوده اما چون دوبار کار دیدم متوجه یه نکاتی شدم که ذکر میکنم:
توی اجرای چهارشنبه توی پرده سوم" ژول" و "پل" وارد خونه "ژن" و شوهرش میشن در حالی که ژول داره در مورد قفل صحبت میکنه، من متوجه نشدم دلیل این حرفش راجع به قفل چیه اما توی اجرای پنج شنبه توی پرده سوم قبل از اینکه پروژکتورها روشن بشه ژول و پل پشت در گیر کردن و باهم درباره قفل بگو و مگو میکنن بعد ژول در رو باز میکنه و وارد خونه ژن و شوهرش میشن، تازه اون موقع پروژکتورها روشن میشن و ژول شروع میکنه درباره قفل صحبت کردن، پس متوجه شدم اونا دیشب اون قسمت رو جا انداختن اما بعد فهمیدم که این اشتباه نور پرداز بوده که نور رو زود روشن کرده و بازیگرا مجبور شدن اون قسمت رو رد بدند و سریع وارد خونه بشن.
در ضمن پدر "ساموئل بنشتریت"، نویسنده نمایشنامه هم قفلساز بوده!
توی بروشور اسم نقش پگاه آهنگرانی "سونیا" ست اما تو اجرا اسمش" لو" هستش.
این هم وبلاگ خود نمایش.
پنج شنبه خواستم برم دیدن نمایش "همه فرزندان خانوم آغا" که خواهرم هم همراهم بود و براش فرقی نداشت کدوم نمایش رو ببینه خواستم بلیط "همه فرزندان خانوم آغا" رو بگیرم اما بلیط های صندلی دار تموم شده بود و چون خواهرم حاضر نبود بدون صندلی نمایش رو ببینه، مجبور شدم بلیط منهای دو رو بگیرم، اما باز هم فراموش کردم که یه بلیط واسه فردا بگیرم و جمعه که رفتم سمت گیشه باز همون خانوم متصدی رو دیدم و ازش یه بلیط "همه فرزندان خانوم آغا" رو خواستم اما بعدش گفتم لطفن شش تا بلیط "منهای دو" هم بدید! (آخه خواهرم اونقدر از بازی سیامک صفری تعریف کرده بود همه خانواده رو کشونده بود به سالن تئاتر!) با تعجب نگاهم کرد و پرسید شش تا؟ گفتم بله شش تا! (شاید با خوش میگفت نه به اون یکی نه به این شش تا) متاسفانه باز هم بلیط های صندلی دار نمایش خانوم اغا تموم شده بود اما من مصمم بودم این کار رو ببینم واسه همین بلیط بدون صندلی رو به اجبار خریدم و مجبور شدم کل نمایش رو از روی پله های سکو ببینم و کمرم سرویس شد! و یه چیز مهم تر که فراموشش کرده بودم این بود که از جمعه به جای شهرام حقیقت دوست، هومن سیدی جاگزین نقش "خدمت علی" شد که متاسفانه اجرای خوب شهرام رو از دست دادم :( ، با این حال اصلن پشیمون نیستم حتی با سرویس شدن کمرم باز هم دیدن این نمایش بسی دلچسب بود و از دیدنش لذت بردم، حاضرم قسم بخورم که اگه آخر نمایش پرژکتورها سریع روشن نمی شد همه از گریه می ترکیدند! همه فرزندان خانوم آغا نمایشی بود که هر چه به پایان نزدیک تر میشد از بار کمیک اون کم میشد و به بار تراژدیک اون افزوده میشد درسته که رنگ و لعاب و تبلیغات و بیلبوردهای آنچنانی منهای دو رو نداشت اما نمایش شریف و صاف ساده ای بود، که به روی خودش تکیه داشت، درود بر "حسین کیانی" نویسنده و کارگردان نمایش و گروهش که همگی عالی بودند و به نحو احسن نقششون رو ایفا کردن به جز هومن سیدی که کم کم تا چند اجرای دیگه احتمالن قشنگ تو نقشش جا می افته، چون یه جاهایی صداش ضعیف میشد و سخت میشد دیالوگهاش رو شنید البته جای بد من هم بی تاثیر نبود!
اون چند روز توی تهران و دیدن اجراها اونقدر برای جذاب و دلنشین بود که فکر کنم تا مدتها دلم نیاد پام رو تو سینما بذارم! همینجوریش خیلی وقته که به سینما نرفتم آخرین باری که سینما رفتم سر فیلم به رنگ ارغوان بود، اما سه روز پشت سر هم توی تئاتر شهر لذتی وصف ناشدنی بود! از روز دوم، بعد از هر اجرای سر درد شدیدی سراغم میومد که خواهرم هم سر دیدن بار دوم منهای دو دچارش شد! فک میکنم نباید هر روز رفت و کار دید و این سردرد ها به همین دلیل بود! بعد از اجرا رفتم سراغ سیامک صفری عزیز چقدر خاکی و افتاده بود از اجراش تشکر کردم و در مورد اجرای نمایش "شکار روباه" سوال کردم گفت دیگه این کار اجرا نمیشه متاسفانه :( و حیف شد خیلی دلم میخواست اینکار رو ببینم. البته اماکن داره اجراش روی DVD بیرون بیاد، اما کی خدا میدونه، البته وعده کار جدیدش رو هم داد که از 14 شهریور تو سالن ایرانشهر نمایش جن گیر رو اجرا داره.
پس اگه در تهران هستید تئاترشهر رو فراموش نکنید، و گر نه به هر روز شبکه چهار ساعت سه و نیم دلخوش!
پانوشت: از میس شانزه لیزه برای معرفی این نمایش ها بسیار ممنون و سپاسگذارم، امیدوارم زودتر سالم و سلامت از سفر برگرده چون خیلی دلتنگشم و این موزیک رو تقدیم به میس شانزه لیزه عزیز میکنم: تو باید از آسمون افتاده باشی
ساعت 6 از خواب بیدار شدم، می دونستم اجرا ساعت هشت و نیمه، سریع حاضر شدم موهام بد جوری بهم ریخته بود، هر کاری کردم نشد مثه آدم درستشون کنم بالاخره بیخیالشون شدم که دیگه دیرم میشد، از خونه زدم بیرون، نمی دونم چرا باز لاغر شدم شلوارم از پام آویزون شده بود هی مجبور بودم هر چند وقت یه بار شلوارم رو بکشم بالا! کمربندم رو رو آخرین سوراخ گذاشته بودم اما باز هم تاثیر چندانی نداشت به سفارش یکی سیبیل زاپاتایی گذاشته بودم! خلاصه با اون تیپ عجیب غریبم راه افتادم سمت ایستگاه مترو، وارد مترو شدم تو ایستگاه دروازه دولت از یکی راجع به ایستگاه ولی عصر سوال کردم، طبق معمول هنوز آماده نیست باید تصمیم می گرفتم، فردوسی یا انقلاب؟ فردوسی عاقلانه تر بود اما هم دلم میخواست یه قدمی بزنم تو انقلاب هم اینکه یه فیلمی یا کتابی بخرم. از ایستگاه انقلاب بیرون اومدم به سمت تئاتر شهر راه افتادم، هیچ بساطی فیلمی ندیدم اما تا دلتون بخواد بساط کتاب کنار خیابون، با خودم گفتم عجب مردم فرهیخته ای! حتی دستفروش هامون هم کتاب فروشن! اکثرن کتابهای مم نوعه که تو اینترنت به وفور یافت میشه بعید نبود اصلن همون نسخه ها رو چاپ کرده باشن! به هر حال بیخیال خرید شدم تا زودتر برسم به تئاتر، اما هر چی میرفتم نمی رسیدم انگاری خیابون کش می اومد! دیگه خسته و عرق کرده به نفس نفس افتاده بودم ای کاش فردوسی پیاده میشدم. بالاخره به چهار راه رسیدم و چشمم به جمال ساختمون تئاتر شهر روشن شد.
به افتخار تئاترشهر این موزیک والس رو بگیرید و بشنوید.
به ساعتم نگاه کردم نزدیک هفت بود، به سمت گیشه بلیط فروشی رفتم و منتظر شدم تا نوبتم بشه نفر جلوییم یه تراول پنجاه هزار تومنی به به متصدی داد و بلیط هاشو گرفت و با خانوم همراهش رفت، نوبت من شد، به خانوم متصدی گفتم لطفن یه بلیط "منهای دو" بدید، انگار از تو حرف هام فقط "منهای دو" رو شنید، ده هزار تومن از کیفم برداشتم و به متصدی دادم با تعجب نگاه کرد و گفت فقط یدونه؟! گفتم بله یدونه! انگار که خلافی ازم سر زده! باز نگاهم کرد و من با انگشتم نشون دادم خانوم بله یکی میخوام! بلیطم رو گرفتم و رفتم نزدیک در تالار، دو نفر داشتن یه تئاتر خیابونی اجرا میکردن رو یه سکو نشستم یکم نگاه کردم حوصله ام نکشید نگاه کنم پاشدم رفتم توی پارک در حین رفتن به جای خالی تندیس شهریار نگاهی کردم رفتم داخل پارک. دنبال یه نیمکت خالی گشتم اما همه پر بودن چند تا نیمکت خالی پیدا کردم که همگی توی آفتاب بودن، رفتم انتهای پارک و روی چمن نشستم از توی کوله پشتیِ اسپرت لجنیم که بیشتر به کوله ی کوهنوردی شبیهه، کتاب "مرشد و ماگاریتا" رو در آوردم تا بالاخره زودتر تمومش کنم! از روزی افتادم بیمارستان تا به حال تمومش نکردم که نکردم شبها تو بیمارستان می خوندمش اما از وقتی مرخص شدم تا به حال همین جور مونده رو زمین! تقریبن تا ساعت هشت و ربع یه دو فصلی از از اونجایی که شروع کرده بودم رو خوندم. از تو پارک رفتم سمت در ورودی . داخل سالن انتظار شدم، موقع ورود نگهان به کوله ام گیر داد و گفت دوربین داری؟ گفتم نه سریع به حرفم اعتماد کرد و گفت خب برو. بروشور "منهای دو" رو برداشتم و روی یه صندلی نشستم و سریع شروع کردم به خوندن، عکس یکی از بازیگرا عجیب شبیه یکی یا بهتر بگم دوتا از شخصیتهای بلند پایه 30یاسی بود! خودتون ببینید:
آقای عزیز نقدی که در دو نقش دکتر و دایی وانیا بازی میکرد اطلاعات بیشتر برای نمایش "منهای دو" از اینجا.
احساس ضعف کردم، گشنه ام بود از صبح تقریبن هیچی نخورده بودم، رفتم سمت کافه تریا روی میز متصدی کیکهای شکلاتی بدجوری چشمک میزدن، یدونه کیک شکلاتی خریدم با یه نوشابه انرژی زای هایپ اونم ماکزیمم انرژی! که حسابی انرژی بگیرم واسه دیدن! کیک رو خوردم، آخ که چقدر خوشمزه بود هنوز مزه ی فوق العاده اش زیر زبونمه! نوشابه رو سر کشیدم و رفتم به سمت در سالن. بعد 5 دقیقه دینگ دانگ شروع نمایش رو زدن وارد سالن شدم صندلی 23 از ردیف 12، اوه خدای من بالاترین ردیف! دور ترین نقطه ممکن! باز جای شکرش باقی بود که صندلیم خیلی گوشه نبود، به غیر از مشکل دور بودن مسئله دوم این بود که تو ردیف بالا عده ای هی در رفت و آمدن، اما چون اون آدما اغلب عکاس هستن و من عکاس ها رو دوست دارم برام مشکلی نبود! خب ساعت هشت و سی دقیقه نمایش شروع شد،
ساعت حدودن ده و سی دقیقه نمایش تموم شد.
منهای دو قرار بود یه نمایش کمدی سیاه باشه اما انگار بیشتر به کمدیش پرداخته شده تا سیاهیش!
تنها بازیگر درست این نمایش سیامک صفری بود که یک تنه نمایش رو پیش می برد، نمی خوام نمایش رو از نظر فنی نقد کنم چون اصلن اینکاره نیستم واگه هم بخوام حرفی بزنم میشه تکرار مکررات که همه جا گفته شده و تازه میس شانزه لیزه قبلن تمام حرفها رو کامل و جامع اینجا زده می تونید برید بخونید.
بعضی از مسائل منو غمگین و حتی عصبانی کرد، مثلن وقتی دکتر به مریضش میگه تو فقط یک هفته زنده ای کجاش خنده داره که مردم میزنن زیر خنده؟ یا وقتی ژول میگفت که دکتر بهم گفته من عقیمم، چرا مردم خندیدن؟ وقتی ژول با عجز و ناوه می گفت که به دکتر گفتم "دکتر پس بچه هام؟" به نظر من خیلی دردناکه و حتی نزدیک بود اشک منو دربیاره، چرا مردم میخندیدن؟ این مردم اومده بودن تئاتر ببینن یا رو حوضی؟
تازه من فکر میکنم، اجرای بهتری رو نسبت به اجرایی که میس شانزه لیزه دیده بوده، دیدم چون من اجراهای آخر رو دیدم و فکر کنم این اجرا نسبت به اجرای های اولیه اش بهتر شده بوده اما چون دوبار کار دیدم متوجه یه نکاتی شدم که ذکر میکنم:
توی اجرای چهارشنبه توی پرده سوم" ژول" و "پل" وارد خونه "ژن" و شوهرش میشن در حالی که ژول داره در مورد قفل صحبت میکنه، من متوجه نشدم دلیل این حرفش راجع به قفل چیه اما توی اجرای پنج شنبه توی پرده سوم قبل از اینکه پروژکتورها روشن بشه ژول و پل پشت در گیر کردن و باهم درباره قفل بگو و مگو میکنن بعد ژول در رو باز میکنه و وارد خونه ژن و شوهرش میشن، تازه اون موقع پروژکتورها روشن میشن و ژول شروع میکنه درباره قفل صحبت کردن، پس متوجه شدم اونا دیشب اون قسمت رو جا انداختن اما بعد فهمیدم که این اشتباه نور پرداز بوده که نور رو زود روشن کرده و بازیگرا مجبور شدن اون قسمت رو رد بدند و سریع وارد خونه بشن.
در ضمن پدر "ساموئل بنشتریت"، نویسنده نمایشنامه هم قفلساز بوده!
توی بروشور اسم نقش پگاه آهنگرانی "سونیا" ست اما تو اجرا اسمش" لو" هستش.
این هم وبلاگ خود نمایش.
پنج شنبه خواستم برم دیدن نمایش "همه فرزندان خانوم آغا" که خواهرم هم همراهم بود و براش فرقی نداشت کدوم نمایش رو ببینه خواستم بلیط "همه فرزندان خانوم آغا" رو بگیرم اما بلیط های صندلی دار تموم شده بود و چون خواهرم حاضر نبود بدون صندلی نمایش رو ببینه، مجبور شدم بلیط منهای دو رو بگیرم، اما باز هم فراموش کردم که یه بلیط واسه فردا بگیرم و جمعه که رفتم سمت گیشه باز همون خانوم متصدی رو دیدم و ازش یه بلیط "همه فرزندان خانوم آغا" رو خواستم اما بعدش گفتم لطفن شش تا بلیط "منهای دو" هم بدید! (آخه خواهرم اونقدر از بازی سیامک صفری تعریف کرده بود همه خانواده رو کشونده بود به سالن تئاتر!) با تعجب نگاهم کرد و پرسید شش تا؟ گفتم بله شش تا! (شاید با خوش میگفت نه به اون یکی نه به این شش تا) متاسفانه باز هم بلیط های صندلی دار نمایش خانوم اغا تموم شده بود اما من مصمم بودم این کار رو ببینم واسه همین بلیط بدون صندلی رو به اجبار خریدم و مجبور شدم کل نمایش رو از روی پله های سکو ببینم و کمرم سرویس شد! و یه چیز مهم تر که فراموشش کرده بودم این بود که از جمعه به جای شهرام حقیقت دوست، هومن سیدی جاگزین نقش "خدمت علی" شد که متاسفانه اجرای خوب شهرام رو از دست دادم :( ، با این حال اصلن پشیمون نیستم حتی با سرویس شدن کمرم باز هم دیدن این نمایش بسی دلچسب بود و از دیدنش لذت بردم، حاضرم قسم بخورم که اگه آخر نمایش پرژکتورها سریع روشن نمی شد همه از گریه می ترکیدند! همه فرزندان خانوم آغا نمایشی بود که هر چه به پایان نزدیک تر میشد از بار کمیک اون کم میشد و به بار تراژدیک اون افزوده میشد درسته که رنگ و لعاب و تبلیغات و بیلبوردهای آنچنانی منهای دو رو نداشت اما نمایش شریف و صاف ساده ای بود، که به روی خودش تکیه داشت، درود بر "حسین کیانی" نویسنده و کارگردان نمایش و گروهش که همگی عالی بودند و به نحو احسن نقششون رو ایفا کردن به جز هومن سیدی که کم کم تا چند اجرای دیگه احتمالن قشنگ تو نقشش جا می افته، چون یه جاهایی صداش ضعیف میشد و سخت میشد دیالوگهاش رو شنید البته جای بد من هم بی تاثیر نبود!
اون چند روز توی تهران و دیدن اجراها اونقدر برای جذاب و دلنشین بود که فکر کنم تا مدتها دلم نیاد پام رو تو سینما بذارم! همینجوریش خیلی وقته که به سینما نرفتم آخرین باری که سینما رفتم سر فیلم به رنگ ارغوان بود، اما سه روز پشت سر هم توی تئاتر شهر لذتی وصف ناشدنی بود! از روز دوم، بعد از هر اجرای سر درد شدیدی سراغم میومد که خواهرم هم سر دیدن بار دوم منهای دو دچارش شد! فک میکنم نباید هر روز رفت و کار دید و این سردرد ها به همین دلیل بود! بعد از اجرا رفتم سراغ سیامک صفری عزیز چقدر خاکی و افتاده بود از اجراش تشکر کردم و در مورد اجرای نمایش "شکار روباه" سوال کردم گفت دیگه این کار اجرا نمیشه متاسفانه :( و حیف شد خیلی دلم میخواست اینکار رو ببینم. البته اماکن داره اجراش روی DVD بیرون بیاد، اما کی خدا میدونه، البته وعده کار جدیدش رو هم داد که از 14 شهریور تو سالن ایرانشهر نمایش جن گیر رو اجرا داره.
پس اگه در تهران هستید تئاترشهر رو فراموش نکنید، و گر نه به هر روز شبکه چهار ساعت سه و نیم دلخوش!
پانوشت: از میس شانزه لیزه برای معرفی این نمایش ها بسیار ممنون و سپاسگذارم، امیدوارم زودتر سالم و سلامت از سفر برگرده چون خیلی دلتنگشم و این موزیک رو تقدیم به میس شانزه لیزه عزیز میکنم: تو باید از آسمون افتاده باشی