۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

من در تئاتر شهر

بالاخره تشویق های میس شانزه لیزه این انگیزه رو در من ایجاد کرد که راهی تهران بشم و سختی های بودن در تهران اون هم در ماه رمضون! رو نا دیده بگیرم و برم به دیدن اجراهای تئاترشهر.
ساعت 6 از خواب بیدار شدم، می دونستم اجرا ساعت هشت و نیمه، سریع حاضر شدم موهام بد جوری بهم ریخته بود، هر کاری کردم نشد مثه آدم درستشون کنم بالاخره بیخیالشون شدم که دیگه دیرم میشد، از خونه زدم بیرون، نمی دونم چرا باز لاغر شدم شلوارم  از پام آویزون شده بود هی مجبور بودم هر چند وقت یه بار شلوارم رو بکشم بالا! کمربندم رو رو آخرین سوراخ گذاشته بودم اما باز هم تاثیر چندانی نداشت به سفارش یکی سیبیل زاپاتایی گذاشته بودم! خلاصه با اون تیپ عجیب غریبم راه افتادم  سمت ایستگاه مترو، وارد مترو شدم تو ایستگاه دروازه دولت از یکی راجع به ایستگاه ولی عصر سوال کردم، طبق معمول هنوز آماده نیست باید تصمیم می گرفتم، فردوسی یا انقلاب؟ فردوسی عاقلانه تر بود اما هم دلم میخواست یه قدمی بزنم تو انقلاب هم اینکه یه فیلمی یا کتابی بخرم. از ایستگاه انقلاب بیرون اومدم به سمت تئاتر شهر راه افتادم، هیچ بساطی فیلمی ندیدم اما تا دلتون بخواد بساط کتاب کنار خیابون، با خودم گفتم عجب مردم فرهیخته ای! حتی دستفروش هامون هم کتاب فروشن! اکثرن کتابهای مم نوعه که تو اینترنت به وفور یافت میشه بعید نبود اصلن همون نسخه ها رو چاپ کرده باشن! به هر حال بیخیال خرید شدم تا زودتر برسم به تئاتر، اما هر چی میرفتم نمی رسیدم انگاری خیابون کش می اومد! دیگه خسته و عرق کرده به نفس نفس افتاده بودم ای کاش فردوسی پیاده میشدم. بالاخره به چهار راه رسیدم و چشمم به جمال  ساختمون تئاتر شهر روشن شد.
به افتخار تئاترشهر این موزیک والس رو بگیرید و بشنوید.
به ساعتم نگاه کردم نزدیک هفت بود، به سمت گیشه بلیط فروشی رفتم و منتظر شدم تا نوبتم بشه نفر جلوییم یه تراول پنجاه هزار تومنی به به متصدی داد و بلیط هاشو گرفت و با خانوم همراهش رفت، نوبت من شد،  به خانوم متصدی گفتم لطفن یه بلیط "منهای دو" بدید، انگار از تو حرف هام فقط "منهای دو" رو شنید، ده هزار تومن از کیفم برداشتم و به متصدی دادم با تعجب نگاه کرد و گفت فقط یدونه؟! گفتم بله یدونه! انگار که خلافی ازم سر زده! باز نگاهم کرد و من با انگشتم نشون دادم خانوم بله یکی میخوام! بلیطم رو گرفتم و رفتم نزدیک در تالار، دو نفر داشتن یه تئاتر خیابونی اجرا میکردن رو یه سکو نشستم یکم نگاه کردم حوصله ام نکشید نگاه کنم پاشدم رفتم توی پارک در حین رفتن به جای خالی تندیس شهریار نگاهی کردم رفتم داخل پارک.  دنبال یه نیمکت خالی گشتم اما همه پر بودن چند تا نیمکت خالی پیدا کردم که همگی توی آفتاب بودن، رفتم  انتهای پارک و روی چمن نشستم از توی کوله پشتیِ اسپرت لجنیم که بیشتر به کوله ی کوهنوردی شبیهه، کتاب "مرشد و ماگاریتا" رو در آوردم تا بالاخره زودتر تمومش کنم! از روزی افتادم بیمارستان تا به حال تمومش نکردم که نکردم شبها تو بیمارستان می خوندمش اما از وقتی مرخص شدم تا به حال همین جور مونده رو زمین! تقریبن تا ساعت هشت و ربع یه دو فصلی از از اونجایی که شروع کرده بودم رو خوندم. از تو پارک رفتم سمت در ورودی . داخل سالن انتظار شدم، موقع ورود نگهان به کوله ام گیر داد و گفت دوربین داری؟ گفتم نه سریع به حرفم اعتماد کرد و گفت خب برو. بروشور "منهای دو" رو برداشتم و روی یه صندلی نشستم و سریع شروع کردم به خوندن، عکس یکی از بازیگرا عجیب شبیه یکی یا بهتر بگم دوتا از شخصیتهای بلند پایه 30یاسی بود! خودتون ببینید:
آقای عزیز نقدی که در دو نقش دکتر و دایی وانیا بازی میکرد اطلاعات بیشتر برای نمایش "منهای دو" از اینجا.

احساس ضعف کردم، گشنه ام بود از صبح تقریبن هیچی نخورده بودم، رفتم سمت کافه تریا روی میز متصدی کیکهای شکلاتی بدجوری چشمک میزدن، یدونه کیک شکلاتی خریدم با یه نوشابه انرژی زای هایپ اونم ماکزیمم انرژی! که حسابی انرژی بگیرم واسه دیدن! کیک رو خوردم، آخ که چقدر خوشمزه بود هنوز مزه ی فوق العاده اش زیر زبونمه! نوشابه رو سر کشیدم و رفتم به سمت در سالن. بعد 5 دقیقه دینگ دانگ شروع نمایش رو زدن وارد سالن شدم صندلی 23 از ردیف 12، اوه خدای من بالاترین ردیف! دور ترین نقطه ممکن! باز جای شکرش باقی بود که صندلیم خیلی گوشه نبود، به غیر از مشکل دور بودن  مسئله دوم این بود که تو ردیف بالا عده ای هی در رفت و آمدن، اما چون اون آدما اغلب عکاس هستن و من عکاس ها رو دوست دارم برام مشکلی نبود! خب ساعت هشت و سی دقیقه نمایش شروع شد،
ساعت حدودن ده و سی دقیقه نمایش تموم شد.
منهای دو قرار بود یه نمایش کمدی سیاه باشه اما انگار بیشتر به کمدیش پرداخته شده تا سیاهیش!
تنها بازیگر درست این نمایش سیامک صفری بود که یک تنه نمایش رو پیش می برد، نمی خوام نمایش رو از نظر فنی نقد کنم چون اصلن اینکاره نیستم واگه هم بخوام حرفی بزنم میشه تکرار مکررات  که همه جا گفته شده و تازه میس شانزه لیزه قبلن تمام حرفها رو کامل و جامع اینجا زده می تونید برید بخونید.
بعضی از مسائل منو غمگین و حتی عصبانی کرد، مثلن وقتی دکتر به مریضش میگه تو فقط یک هفته زنده ای کجاش خنده داره که مردم میزنن زیر خنده؟ یا وقتی ژول میگفت که دکتر بهم گفته من عقیمم، چرا مردم خندیدن؟ وقتی ژول با عجز و ناوه می گفت که به دکتر گفتم "دکتر پس بچه هام؟" به نظر من خیلی دردناکه و حتی نزدیک بود اشک منو دربیاره، چرا مردم میخندیدن؟ این مردم اومده بودن تئاتر ببینن یا رو حوضی؟
تازه من  فکر میکنم، اجرای بهتری رو نسبت به اجرایی که میس شانزه لیزه دیده بوده، دیدم چون من اجراهای آخر رو دیدم و فکر کنم این اجرا نسبت به اجرای های اولیه اش بهتر شده بوده اما چون دوبار کار دیدم متوجه یه نکاتی شدم که ذکر میکنم:

توی اجرای چهارشنبه توی پرده سوم" ژول" و "پل" وارد خونه "ژن" و شوهرش میشن در حالی که ژول داره در مورد قفل صحبت میکنه، من متوجه نشدم دلیل این حرفش راجع به قفل چیه اما توی اجرای پنج شنبه توی پرده سوم قبل از اینکه پروژکتورها روشن بشه ژول و پل پشت در گیر کردن و باهم درباره قفل بگو و مگو میکنن بعد ژول در رو باز میکنه و وارد خونه ژن و شوهرش میشن، تازه اون موقع پروژکتورها روشن میشن و ژول شروع میکنه درباره قفل صحبت کردن، پس متوجه شدم اونا دیشب اون قسمت رو جا انداختن اما بعد فهمیدم که این اشتباه نور پرداز بوده که نور رو زود روشن کرده و بازیگرا مجبور شدن اون قسمت رو رد بدند و سریع وارد خونه بشن.
در ضمن پدر "ساموئل بنشتریت"، نویسنده نمایشنامه هم قفلساز بوده!
توی بروشور اسم نقش پگاه آهنگرانی "سونیا" ست اما تو اجرا اسمش" لو" هستش.
این هم وبلاگ خود نمایش.

 پنج شنبه خواستم برم دیدن نمایش "همه فرزندان خانوم آغا"  که خواهرم هم همراهم بود و براش فرقی نداشت کدوم نمایش رو ببینه خواستم بلیط "همه فرزندان خانوم آغا" رو بگیرم اما بلیط های صندلی دار تموم شده بود و چون خواهرم حاضر نبود بدون صندلی نمایش رو ببینه، مجبور شدم بلیط منهای دو رو بگیرم، اما باز هم فراموش کردم که یه بلیط واسه فردا بگیرم و جمعه که رفتم سمت گیشه باز همون خانوم متصدی رو دیدم و ازش یه بلیط "همه فرزندان خانوم آغا" رو خواستم اما بعدش گفتم لطفن شش تا بلیط "منهای دو" هم بدید! (آخه خواهرم اونقدر از بازی سیامک صفری تعریف کرده بود همه خانواده رو کشونده بود به سالن تئاتر!) با تعجب نگاهم کرد و پرسید شش تا؟  گفتم بله شش تا! (شاید با خوش میگفت نه به اون یکی نه به این شش تا)  متاسفانه باز هم بلیط های صندلی دار نمایش خانوم اغا تموم شده بود اما من مصمم بودم این کار رو ببینم واسه همین بلیط بدون صندلی رو به اجبار  خریدم و مجبور شدم کل نمایش رو از روی پله های سکو ببینم و کمرم سرویس شد! و یه چیز مهم تر که فراموشش کرده بودم این بود که از جمعه به جای شهرام حقیقت دوست، هومن سیدی جاگزین نقش "خدمت علی" شد که متاسفانه اجرای خوب شهرام رو از دست دادم :( ، با این حال اصلن پشیمون نیستم حتی با سرویس شدن کمرم باز هم دیدن این نمایش بسی دلچسب بود و از دیدنش لذت بردم، حاضرم قسم بخورم که اگه آخر نمایش پرژکتورها سریع روشن نمی شد همه از گریه می ترکیدند! همه فرزندان خانوم آغا نمایشی بود که هر چه به پایان نزدیک تر میشد از بار کمیک اون کم میشد و به بار تراژدیک اون افزوده میشد درسته که رنگ و لعاب و تبلیغات و  بیلبوردهای آنچنانی منهای دو رو نداشت اما نمایش شریف و صاف ساده ای بود، که به روی خودش تکیه داشت،  درود بر "حسین کیانی" نویسنده و کارگردان نمایش و گروهش که همگی عالی بودند و به نحو احسن نقششون رو ایفا کردن به جز هومن سیدی که کم کم تا چند اجرای دیگه احتمالن قشنگ تو نقشش جا می افته، چون یه جاهایی صداش ضعیف میشد  و سخت میشد دیالوگهاش رو شنید البته جای بد من هم بی تاثیر نبود!
اون چند روز توی تهران و دیدن اجراها اونقدر برای جذاب و دلنشین بود که فکر کنم تا مدتها دلم نیاد پام رو تو سینما بذارم! همینجوریش خیلی وقته که به سینما نرفتم آخرین باری که سینما رفتم سر فیلم به رنگ ارغوان بود، اما سه روز پشت سر هم توی تئاتر شهر لذتی وصف ناشدنی بود! از روز دوم، بعد از هر اجرای سر درد شدیدی سراغم میومد که خواهرم هم  سر دیدن بار دوم منهای دو دچارش شد! فک میکنم نباید هر روز رفت و کار دید و این سردرد ها به همین دلیل بود! بعد از اجرا رفتم سراغ سیامک صفری عزیز چقدر خاکی و افتاده بود از اجراش تشکر کردم و در مورد اجرای نمایش "شکار روباه" سوال کردم گفت دیگه این کار اجرا نمیشه متاسفانه :( و حیف شد خیلی دلم میخواست اینکار رو ببینم. البته اماکن داره اجراش روی DVD بیرون بیاد، اما کی خدا میدونه، البته وعده کار جدیدش رو هم داد که از 14 شهریور تو سالن ایرانشهر نمایش جن گیر رو اجرا داره.

پس اگه در تهران هستید تئاترشهر رو فراموش نکنید، و گر نه به هر روز شبکه چهار ساعت سه و نیم دلخوش!

پانوشت: از میس شانزه لیزه برای معرفی این نمایش ها بسیار ممنون و سپاسگذارم، امیدوارم زودتر سالم و سلامت از سفر برگرده چون خیلی دلتنگشم و این موزیک رو تقدیم به میس شانزه لیزه عزیز میکنم: تو باید از آسمون افتاده باشی

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

مجرد 25 ساله ی سربازی نرفته!

بابام تو 25 سالگی ازدواج کرده، خودش میگه وقتی 20 سالش بوده میره پیش مامان بزرگم و میگه واسم زن بگیر! مامان بزرگم هم بهش میگه برو بچه! کمتر حرف بزن! احتمالن تو این 5 سال هی داشته مخ مامان بزرگم رو میخورده که واسش زن بگیره! شوهر خواهرم هم تقریبن 25 سالش بود که با خواهرم ازدواج کرد و پسر خاله ام و پسر عموهام هم دقیقن 25 ساله که نه ولی تو همین حدودا بودن! اما شباهت دیگه شون اینه که هیچ کدومشون هم سربازی نرفتن! عموی بزرگم هم سربازیش تقریبن تعطیلات بود! خودش میگه چون من بین اونهمه سرباز تنها کسی بودم که هم دیپلم داشتم هم رانندگی بلد بودم و تصدیق رانندگی (همون گواهینامه، اون موقع میگفتن تصدیق!) داشتم، عمو میگه دیپلم اونموقع (40 سال پیش) معادل لیسانس حتی فوق لیسانس الانه! واسه همین بهم یه آمبولانس دادن و همه سربازی من شد رانندگی واسه بیمارستان ارتش! البته بابام میگه الکی میگه راننده نعشکش بوده! سر این قضیه همیشه سر به سرش میذاشتن!
 پسر عموهام هم بزرگه که سربازیش رو خرید کوچیکه هم معاف شد، البته من هم از سربازی معاف شدم خلاصه تو خانواده ما به جز عمو وسطیم هیچکی سربازی درست و حسابی نرفته! پاییز کی بیاد من هم به سلامتی وارد 25 سالگی میشم و ازدواج یکی یکی پسر عموها، پسر خاله، کلن جوونای فامیل و دوستان واطرافیانم این فشار رو به من وارد میکه که تو چرا زن نمیگیری! چون همه مزدوج شدن! تو میمونی تک وتنها! اما من زیر بار نمیرم حالا نه که من هیچوقت تنها نبودم و با تنهایی مشکلی داشته باشم، نه، من همیشه دلم میخواسته با یکی باشم بهم عشق بدیم عشق بگیریم حتی الان به این موضوع حساس تر هم میشم به هر حال تو هر جمع و مهمونی می بینی همه دوتا دوتا نشستن تو تنها باید خودتو با کوچیکترا سرگرم کنی! به هر حال تو مجردی و زیاد تو جمع متاهل ها راهت نمیدن! البته نه اینکه من هیچوقت باکسی نبودم، اونقدر ها هم پاستوریزه نیستم! اما اونا هیچوقت اونقدر جدی نبودن که دستشون بگیرم ببرمشون تو جمعها و مهمونیها! (وای وای مردم چی میگن!!) گاهی وقتا یاد فیلم  The Hearbreak kid می افتم!
لازمه داستان فیلم رو بگم؟! خلاصه شو میگم:

داستان یه پسرِ که تمام دوستان و اطرافیانش ازدواج کردن و مونده تک و تنها دوستاش هم او رو زیاد تو جمع هاشون راه نمیدن چون مجرده! به هر حال تصمیم میگیره ازدواج کنه و یکی رو واسه خودش پیدا کنه تو این بین اتفاقی با یه زن آشنا میشه اما زیاد مطمئن نیست که این همون زن رویاهاش باشه چون تازه باهاش آشنا شده و زیاد اون زن رو نمیشناسه اما یهو زنه بهش خبر میده که بخاطر کارش مجبوره به یه کشور دیگه سفر کنه وحالا حالا ها بر نمیگرده واینجوری میشه که عزمش رو جزم میکنه وشجاعت بخرج میده ومیره جلو واز اون زن تقاضای ازدواج میکنه چون دیگه طاقت تنها بودن رو نداره، بعد از ازدواج با اون زن کابوس شروع میشه! هر چی بیشتر باهمسرش آشنا میشه بیشتر از زنش متنفر میشه! یک سوهان روح و یک هیولای واقعی! حالا تو این هیری ویری توی ماه عسلش اتفاقی با یک زن فوق العاده یعنی همون زن رویاهاش آشنا میشه! حالا ببین چه بلبشویی میشه! ادامه داستان رو دیگه خودتون برید فیلم رو ببینید کلی هم میخندین!

به هر حال من فکر میکنم کسی که اینجوری بخواد ازدواج کنه تو بد مخمصه ای می افتم شاید به خاطر همینه که وقتی اسم ازدواج میاد جوونای مجرد یا به ضم بعضی کلن پسرا چهار ستون بدنشون به لرزه می افته! یا بعضیا بدتر پوزخند میزنن و میگن مگه دیوونه ام؟! حالا مشکلات مالی و این حرفا به کنار! بعضیا فکر میکنن اگه 1 درصد هم تو انتخابشون اشتباه کنن تمام زندگی و آینده اشون رو خراب کردن، البته یه جور دیگه اش هم هست گاهی اونقدر این معقوله رو به عقب می اندازی که دیگه می بینی داری کچل میشی، چاق میشی از قیافه می افتی دیگه همون آدمای قبلی هم گیرت نمیاد به اولین کسی که رسیدی میگی میگیرمش یا به قول بعضیا اون منو میگیره! مثه یه تخم مرغ شانسی معلوم نیست چی گیرت اومده! دیگه شانس خودته یا خوشبخت میشی یا بدبخت! اگه هم مثه من یه آذرماهی باشی، یا خیلی زود میری سراغ ازدواج یا خیلی دیر! شایدم اصلن نرفتی! آخه میگن آذرماهیها اینجورین!
اما به هر حال به قول جورج کلونی تو فیلم  Up in the air  "بهترین خلبان دنیا هم که باشی آخر نیاز به کمک خلبان داری!" البته نا گفته نَمونه که خود جناب کلونی سالهاست که مطعلقه هستن و حالا حالا هم قصد ازدواج ندارن! حتی 10-12 سال پیش با نیکول کدیمن 10 هزار دلار شرط بست که تا 10 سال آینده ازدواج نکنه! و شرط رو برد، اما جالبترش اینجا بود که وقتی نیکول کیدمن چِکش رو واسه جورج فرستاد، جورج کلونی چک رو پس فرستاد و شرط رو تمدید کرد! :)) حالا بگذریم.

نوع دیگه ای از بحران بعد ازدواج اینه که طرف بعد چند سال زندگی فیلش یاد هندستون میکنه و میگه من خر شدم که ازدواج کردم اگه عقل الان رو داشتم هیچوقت با تو ازدواج نمیکردم! جملات آشنایین نه؟ زیاد شنیدین، البته بعد یه مدت این جملات فراموش میشن و میگن همینی که هست خودم کردم که لعنت بر خودم باد! و با رضایت که نه ولی از روی ناچاری به همون زندگی کسالت بارش ادامه میده یا اینکه طلاق! بعد طلاق طرف حالا بعد اینهمه مدت مثه یه جوون بیست و چند ساله می افته دنبال یه زن یا شوهر دیگه شاید اونی که همیشه می خواسته!
مثه فیلم "زنان و شوهران" وودی آلن! بعد یه مدت می بینن نه بابا از این خبرا هم نیست چیز بهتری گیرشون نمیاد! پشیمون میشن و دوباره برمیگردن سر خونه و زندگیشون و میگن غلط کردیم! داشتیم زندگیمون رو میکردیم! یا اینکه بالاخره یکیو پیدا میکنن و دوباره یه زندگی دیگه که احتمالن اگه خیلی بدتر نباشه بهتر نیست! و یا در اکثر موارد سلام زندگی مجردی! تو گویی که طرف از زندان آزاد شده! یا اصلن چرا راه دور بریم تو همین فیلم خاک آشنای بهمن فرمان آرای خودمون!  یه قسمتی داشت که متاسفانه سان سور شد اما یه قسمتهایی از سان سورها سر از سایت یوتیوب درآورد! که احتمالن دیدید اگه ندیدین براتون تعریف میکنم لینکش رو هم میذارم،  تو اون قسمت خدابیامرز خانوم نیکو خردمند میگه:  به نظر من ازدواج باید مثه انتخابات ریاست جمهوری هر 4 سال تمدید بشه! یعنی زن و شوهر بهم رای بدن و انتخاب کنن که آیا هنوز دوست دارن باهم باشن یا نه! ادامش رو خودتون از اینجا ببینید.
 البته فیلم زیاد هست که میشه مثال زد اما بعضی از دوستان کارشناس که مدرکشون رو ندیدم! میگن همه این مشکلات بر میگرده به عدم شناخت آدما از همدیگه، قبل از اینکه بخوای با یکی ازدواج کنی حتمن باید یه مدت باهاش باشی و زندگی کنی تا ببینی اون آدم واقعن همون آدمی هست که میخواستی یا نه، البته با شرایطی که جامعه ایران داره اینکار واقعن سخته، حتی غیر ممکن! البته باز هم بستگی به خانواده ها داره که با جامعه ای ما در ایران میشناسیم کمتر خانواده اینجوریی پیدا میشه! حالا میشه گفت ما جوونای ایران بعد غول کنکور با غولی به نام ازدواج هم روبرو هستیم!

اما من عقیده دارم مشکل یه جای دیگه هم هست، یکی دیگه از علتهایی که باعث میشه بعضی از جوونا از فکر ازدواج بیان بیرون یا اصلن ازدواج هراسی داشته باشن اینکه که در زمان کودکی یا  نوجونی از نزدیک شاهد مشکلات خانوادگی یا مشکلات بعد ازدواج یکی از افراد نزدیک فامیل باشن! دیدن این مشاجرات و دعواها تاثیر فوق العاده منفی ای روی بچه ها و نوجونا میذاره که این باعث میشه اونا حالا حالا اصلن سراغ این معقوله نرن چون قبلن عواقبش رو از نزدیک دیدن!
و مشکل دیگه ای جلو ازدواج رو میگیره یا به عبارتی از نظر من مهمترین مشکل! اینه که بعضیا معتقدن اگه ازدواج نکن یک زن/ مرد رو ازدست میدن اما اگه ازدواج کنن زنان/ مردان زیادی رو! که خب این هم طرز فکریه اما این طرز فک اکثر آدماییه که امروز می بینیم! با این حساب تمام مشکلاتی که بالا گفتم بهانه است!

پی نوشت: بد نیست این مقاله رو بخونین اگه نخونیدین حتمن بخونین واقعن جالبه، راجع به یه کتاب هست که درباره سک س در ماقبل تاریخه! نویسنده اش معتقده انسان ذاتن تعدد طلبه!

سپس نوشت: ناخواسته این پست همزمان شد با این پست آنی دالتون :)

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

فقط شبیه خاطر ه ها!

این پست آنی دالتون باعث شد که من هم دست به کار بشم و چند تا از پستهای وبلاگ رو با ترجمه عجق وجق! (درست نوشتم؟) گوگل به دست اون وبسایت عجیب بدم تا آنالیزش کنه و بهم بگه که نوشته هام شبیه کدوم نویسنده هست! فک کن! یعنی میشه؟ و جواب: بله حالا که شده!
اکثر جوابهای وبسایت کذایی با نتیجه آنی دالتون مشابه دراومد و فرمودند که نوشته های شما شبیه "جیمز جویس" است و این منو مشکوک کرد که احتمالن ترجمه های شگفت انگیز گوگل باعث این جواب شده! اما در یک عمل عجیب من بیوگرافی خودم رو که رو وبلاگ هست رو باز با ترجمه گوگل به دست وبسایت سپرده و جوابی اعجاب آور اینکه نوشته های شما شبیه "دن براون" می باشد، چشمهای بنده را از حدقه بیرون زند!
این مسئله باعث شد که من بیشتر کنجکاو شده و نوشته های بیشتری از وبلاگم رو به خورد وبسایت کذایی بدم! رو همین حساب به سراغ وبلاگ قدیمی رفته و مطلب مصاحبه با حضرت مسیح! (خواننده های قدیمی من یادشونه!) رو باز هم با ترجمه گوگل رو به وبسایت دادم و جواب شد اینکه نوشته های شما شبیه "دیوید فاستر والاس" می باشد! البته من اصلن ایشون رو نمی شناسم و فقط از بیوگرافیشون تونستم بفهمم که یک نویسنده رمان و داستانهای کوتاه بودن که در سال 2008 یعنی سن 46 سالگی فوت کردند، البته باید بگم ایشون خودشون رو حلق آویز کردند! معروفترین اثر دیوید فاستر والاس، رمان "شوخی بی پایان" هست که از طرف مجله تایم جز صد رمان برترانگلیسی زبان، از سال 1923 تا کنون شناخته شده است.



اما دلیل تیتر پست این بود که وقتی برای گرفتن مطالب قدیمیم به وبلاگ قبلی مراجعه کردم، اونقدر دلتنگ گذشته شدم که شروع کردم به خوندن نوشته های خودم!، جالب بود حتی گاهی وقتا پیش میومد که یادم رفته بود من یه زمانی خودم این مطلب رو نوشته بودم! گاهی وقتا شک میکردم یعنی واقعن من اینو نوشتم؟! گاهی اونقدر مطلبی که نوشته بودم برام عجیب بود که با نویسنده اش که خودم باشم حس بیگانه ای داشتم! فکر کن! فقط یکی دو سال از قدمت وبلاگ قبلی می گذره! و من فکر می کنم تو این یکی دو سال چی به ما گذشت؟ و من چقدر فرق کردم؟یعنی این زمان هست که ما رو تغییر میده یا اینکه ما با زمان تغییرمی کنیم؟ اگه زمان ما رو تغییر میده، یعنی ما هم می تونیم زمان رو تغییر بدیم؟ یا اینکه ما موجودات ناتوانی در مقابل زمان هستیم و تغییر چیزیه که ما قدرتی در مقابلش نداریم! یکم فلسفی شد! بهتره بیخیالش شیم!



اما لذت بخش ترین قسمت خوندن مطالب قدیمی وبلاگم که مثل خوندن خاطراتم می مونه، خوندن نظرات کاربرها و دوستان هست،


  یکی یکی و تک تکشون رو می خونی با دقت و با خودت فک میکنی که چقدر برات
  ارزشمندند، شاید بعضی ها فکر کنن آخه دو خط نوشته مگه چه ارزشی داره؟! اما فقط و فقط خودت هستی که می تونی ارزششون رو بفهمی تویی که نویسنده وبلاگت هستی! وقتی روی لینکی که واست تو نظراتشون گذاشتن کلیک می کنی و می بینی که بعضی ها پاک کردن و وقتی پیغام "کاربر گرامی چنین وبلاگی وجود ندارد" میاد یهو شوکه میشی، بعضی های دیگه، که دیگه نمی نویسن و وبلاگ رو تعطیل کردن، شاید چون دلشون نیومده وبلاگ رو پاک کنن، یا که به امید اینکه شاید روزی دوباره از نو شروع کنن، بعضیها یه پیغام خداحافظی گذاشتن و گفتن اینجا تعطیله و دیگه نمی نویسیم و بعضیها بدون هیچ پیغامی... شاید فرصت خداحافظی رو هم نداشتن. :(


پی نوشت: از اینکه کم پیدامو زیاد بهتون سر نمی زنم منو ببخشید چند وقته اینترنتم قطع هستش و بارها با آی اس پی الاغ! تماس گرفتم و اونا  قول پی گیری دادن اما هنوز خبری نشده، فعلن با دیال آپ عذاب میکشم!

پی نوشت2: بدجوری نگران  میس شانزلیزه ام می ترسم جزیره رو تعطیل کنه یا شاید بدتر...

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

امیدهای والا

فراتر از افق، در جاییگاهی که در جوانی در آن می زیستم
در دنیایی از مگنت و معجزه
 افکارمان همواره و بدون مرز سرگردان بود
طنین ناقوس جدایی آغاز شده بود
در میان راه طولانی و پایین گذرگاه، آیا هنوز در حال عبور، در آنجا به یکدیگر می رسند؟
نواری کهنه از پی ردپایمان همراه می آمد و تا قبل از آنکه زمان رویاهایمان را به باد دهد، همراه بود
هزاران جانور کوچک در تلاش زمین گیر کردنمان بودند
در زندگی که صرف زوال تدریجی میشد
چمنزار سبزتر بود
 روشنی تابناک تر بود
دوستان در کنارمان بودند
در شبهای شگرف
بر فرای خاکستر پلهای سوزان پشت سر می نگریستیم
نگاهی کوتاه بر سبزی که در آن سویش داشت
قدمها به جلو برداشته میشد ولی باز در خواب عقب عقب می رفتیم
و نیروی جریانی درونی ما را می کشید
در مقامی فرازتر با پرچمی افراشته
ما به قلل سرگردانی رسیدیم که دنیا خوابش را می دید
در حالیکه دست و پایمان تا ابد با همت و آرزو بسته شد
اشتیاقی وجود دارد که هنوز خرسند نشده
چشمهای خسته مان هنوز بر افق سو سو می زند
با اینکه صد بار به انتهای این راه رسیده ایم
چمنزار سبزتر بود
روشنی تابناک تر بود
طعم زندگی شیرین تر بود
در شبهای شگرف
دوستان در کنارمان بودند
مه سپیده دم می درخشید
آب در جریان
رود بی انتها
برای همیشه و همیشه...

امیدهای والا ، از پینک فلوید

pink floyd - high hopes .mp3
Found at bee mp3 search engine

و از اجرای زنده دیوید گیلمور لذت ببرید:



۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

چوپان و مهندسین! + مرخصی

سه مهندس راه ساز بعد از یک روز کاری خسته کننده توی یک دشت به یه چوپان برمی خورند، برای خستگی در کردن و خوردن یه چای صحرایی پیش چوپان میروند و با او سلام و علیکی میکنند و در عین حال از این آشنایی قصد دیگه ای هم داشتند! چه تفریحی بهتر از اینکه سر به سر یه چوپان ساده دل روستایی بگذارند و توی دلشون یه دل سیر، حسابی بخندند!

مهندس اول: اسمت چیه عمو؟

چوپان: صفدر آقا

مهندس دوم: خب آقا صفدر وسط این بر بیابون چه میکنی؟

چوپان: چوپانی دیگه! مگه نمی بینی این همه گوسفند رو!

مهندس سوم: به غیر از چوپانی شغل دیگه ای هم داری؟

چوپان: نه آقا! من بی سواد کار دیگه ای نمی تونم بکنم که همیشه شغلم همین بوده.

مهندس اول: خونه ات همین دور و براست؟

چوپان: نه آقا خونه ی ما پشت اون کوه ها ست، ما یه 30 و 40 روزی رو تو این دشتها می چرخیم تا این گوسفندا خوب چرا کنن ولی زمستونا دیگه همش خونه ایم.

مهندس اول: با یه چشمک به دو مهندس دیگه ادامه میده، آقا صفدر اینهمه دوری از زن و خونه و بچه ها سختت نیست؟

چوپان: نه آقا ما دیگه عادت کردیم به این کار.

مهندس دوم: نه یعنی منظورمون اینه که بهت فشار نمیاد؟!

چوپان: فشار چی؟!

مهندس سوم: ببین مثلن ما که یه هفته از خونه دور میشیم، از اینکه زن هامون پیشمون نیستن، بهمون سخت میگذره!

چوپان که تازه دوزاریش افتاده بود منظور مهندسا چیه، خنده ای میکنه و سرشون میندازه پایین و با شرمندگی میگه نه آقا این حرفا چیه ما اینقدرا هم آتیشمون تند نیست!

مهندسا ادامه میدن که ببین ما هر هفته که میریم خونه زنهامون کلی به خودشون میرسن تا ازمون استقبال کنن!

مهندس اول: آره بابا زن من کلی بزک دوزک میکنه، آرایش میکنه، موهاشو خوشگل میکنه، لباس تنگ میپوشه!

مهندس دوم: آره زن منو بگو! دامن کوتاه می پوشه هی جلو من خم میشه که منو تحریک کنه!! با خنده بعضی وقتها هم زیر دامن شو رت نمیپوشه!!

مهندس سوم: اوه اوه زن من که دفعه پیش رفته بود موهاشو شیمیون کرده بود! بلوند شده بود! اول که دیدمش نشناختمش! با خودم گفتم این زن خارجیه کیه! اومد جلو منو بوسید هی (سی نه های) درشتش میخورد به بدنم!!

چوپان بخت برگشته با چشمهای ورقمبیده و از کاسه درومده و دهنی باز بر و بر زل زده بوده اون سه تا مهندس! بعد با نگاهی پر افسوس و صدایی پر حسرت به اون سه مهندس گفت: هههااااااییییی! این زنهای شما گ اییدن داره ها!!!!

فکر نکم نیازی باشه که قیافه اون سه مهندس رو بعد از این حرف چوپان، شرح بدم!


مدتیه که دیر به دیر به اینجا سر میزنم دیروز هم که اومدم دیدم مثه اینکه کل بلاگر رو فیل تر کردن نامردا!

من هم گفتم حالا اینطوری شده تا اینجا بازشه (شایدم نشد!) من هم تا تابستون کارهامو تموم کنم یه مدت مرخصی بگیریم، البته میام و تا میتونم بهتون سر میزنم و میخوندمتون اما احتمالن از پست خبری نیست! (همینطوری هم کم پست میزارم!).

یه گلچین از آخرین پلی لیستم رو آپلود کردم تا باهاتون قسمتش کنم! این رسم هم میس شانزه لیزه تو جزیره باب کرد و ما هم به جا آوردیم! :)

میدونم یه مقدار زیاد هست البته بیشتر بود! به خاطر یک سری اشکالات فنی فایلهای آپلود شده خراب شدن وتعداد این لیست کمتر شد! حالا گهگاهی بیایید اینجا و اینا کم کم بگیرید و گوش کنید و یادی از من کنید تا از مرخصی برگردم! :) با تشکر.


2. آهنگی زیبا از آمیلیا رودریگز روی تم معروف مونامور خونده.
4. دو آهنگ زیبا از Anouar Brahem عود نواز لبنانی آهنگاش حرف نداره، اینجا و اینجا.
5. یه آهنگ فوق العاده از  Eva Cassidy .
6. یه آهنگ زیبا از بهزاد گیتاریست ایرانی که در انگلیس زندگی میکنه.
7. یه آهنگ فوق العاده با پیانو از ساندترک فیلم بزرگراه گمشده، که  بلک آید پیس با همین تم یه آهنگ داره که تو فیلم "بی کول" اجرا کرده.
8. دو آهنگ زیبا از باب مارلی اینجا و اینجا.
9. یه آهنگ از باب دیلن که ابی هم از رو این یه آهنگ خونده.
10. شاهکاری از بروس اسپرینگستین که تو فیلم فیلادلفیا خونده بود.
12.آهنگ دو صدای بهرام و مانیش از مجموعه بوداها بار (تنها آهنگ فارسی مجموعه بوداها بار!).
15. آهنگ زیبای  Historia De Un Amor از مجموعه بوداها بار.
16. حتمن ساندترک شاهکار "مرثیه ای برای یک رویا" رو شنیدین حالا این ریمیکس فوق العاده  از این ساندترک رو هم بشنوین.
17.آهنگ  Desaparecidos - Corazon کلی سر حال میاین! خوراک زمان ورزش کردنه!.
18. دو آهنگ زیبا از گروه مورد علاقه ام انیگما، اینجا و اینجا.
19. آهنگ زیبایی از انیا از ساندترک ارباب حلقه ها.
22. آهنگ زیبای Sweet_Dreams از سالهای دهه 80 ! .
23. آهنگ زیبای با مدعی نگویید از فرامرز اصلانی.
24. یه آهنگ زیبا از فرانک سیناترا دو صدایی با نانسی سیناترا.
26. اجرای جدید و زیبای "من و گنجشک های خونه" از گوگوش و حالا همین آهنگ رو با صدای شبنم طوعی بشنوید!! .
27. شاهکاری با صدای Katie melua این آهنگ فوق العادست.
28. آهنگ زیبای کیوسک به نام "دوران سرکشی" . .
29. آهنگ زیبایی از امی مکدونالد .
30. آهنگ فوق العاده زیبای صداها (Echoes) با صدای پینک فلوید . این یکم حجمش زیاده ببخشید!
31. آهنگ زیبای چهار فصل ویوالدی از ساندترک فیلم پیر پسر.
32. ساندترک "خداحافظ لنین" از ساخته های زیبای یان تیرسن.
33. ساندترکهای شاهکار "امیلی" از بهترین ساخته های یان تیرسن. 1 و 2 و 3 .
34. دو آهنگ فوق العاده زیبا از ساخته های یان تیرسن. 1 و 2 .
35. و در خاتمه دو شاهکار موسیقی از شاعر پیانو شوپن Op 66 و Nocturnes No.20, Op.posth 
باشد که رستگار شویم!

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

من دوستمو کشتم!

وقتی بچه بودم خاله ام یه فنچ بهم داد اونقدر دوستش داشتم و باهاش بازی میکردم که فنچِ دیگه از من نمی ترسید، وقتی دستم رو میبردم تو قفسش روی انگشتم می نشست میذاشتمش روی شونم و به یاد اون کاپیتان جک داستان جزیره گنج که همیشه یه طوطی روی شونه اش بود، تو خونه راه می رفتم، گاهی پرهاشومی شستم می پیچیدمش تو حوله می بردمش تو تختم و کنار هم می خوابیدیم! تا پرهاش خشک بشه، گاهی وقتی بیدار می شدم می دیدم نیست! می رفت تو خونه واسه خودش میگشت، یه روز صبح اومدم بالای قفسش و دیدم یه گوشه کز کرده و سرش لای پرهاشه، نفهمیدم چشه رفتم بعد دو ساعت وقتی برگشتم دیدم مرده.
اونقدر گریه کردم و نازش کردم که مادرم باهام دعوا کرد که نباید واسه یه حیوون اینطوری کنی! خودم بردمش تو باغچه دفنش کردم، این ناراحتی من اونقدر بین آشناها و فامیل معروف شده بود که حتی وقتی یکی از دوستای بابام منو دید بهم تسلیت گفت! اول نفهمیدم واسه چی داره تسلیت میگه اما بعد دوزاریم افتاد! فکر نکنید دلش واسه ام سوخته بود داشت مسخره ام میکرد!
از اون روز به بعد دیگه دلم نمیخواد حیوون خونگی داشته باشم.

قدیما منو خواهرم همیشه سفره عید رو می چیدیم  مادرم حوصله این کار رو نداشت، من هم همیشه ماهی قرمز سفره رو میخریدم همیشه هم اون ماهی قرمز خوشگل فیلم بادکنک سفید تو ذهنم بود اما هیچوقت ماهی اونجوری پیدا نمی کردم، الان چند سالی میشه خواهرم و مادرم باهم سفره رو می چینن، من حوصله این کارو ندارم! دیگه ماهی هم نمیخرم،  امسال خواهر بزرگم واسمون خرید، یکی واسه خودشون یکی هم واسه ما.
 بیشتر اوقات دیر از خواب پا میشم یا صبحانه نمی خورم، یا گاهی که میخورم فقط یه چایی با یکم شیرینی، بیشتر اوقات شیرینیم رو پودر میکنم و میریزم تو تُنگ ماهی! ماهی هم میاد بالای آب و خورده های شیرینی رو میمکه، اوایل واسه این اینکار رو میکردم که تنهایی صبحانه نخورم اما الان دیگه ماهی دوستم شده انگاری دارم با دوستم صبحانه میخورم! وقتی شیرینی های پودر شده رو میریزم براش همچین میپره که فکر میکنم الانه که از تنگ بپره بیرون! میخندم و نگاش میکنم اما ته دلم می ترسم!
 اون داستان بالا رو یادتونه که بهتون گفتم؟ لابد فکر کردین چرا اون داستان رو براتون تعریف کردم، راستش من باعث مرگ اون فنچ شدم! اینو مادرم یا نمیدونم شایدم بابام بهم گفت! یادتونه بهتون گفتم پرهاشو می شستم؟ همین باعث شد که مریض شه و بمیره اما من نفهمیدم که اینکارم باعث مریض شدنش میشه و شده. وقتی هم فهمیدم که دیگه اون مرده بود، و نمیدونم اونها یعنی پدرم یا مادرم چطور دلشون اومد که اینو به منِ بچه که داشتم گریه میکردم و جسد اون فنچ تو دستم بود، بگن به جای اینکه دلداریم بدن تا گریه نکنم یا اینکه مثلن بگن اون الان توی یه دنیای بهتره و الان داره پرهاشو میشوره! (خب من بچه بودم، نفهم بودم!)
الان هم می ترسم یه روز که دوباره دیر از خواب پاشدم و دارم میرم که چایی بخورم و شیرینی بردارم که پودرش کنم که بدمش به ماهی تنگ خالی باشه و پدرم یا مادرم بهم بگن خودت کشتیش! از بس که شیرینی دادی بهش!


پی نوشت: امروز رفتم بابامو بوسیدم و یه آلبوم موسیقی رو بهش دادم که تو ماشین گوش بده، بخاطر جر و بحثی که چند روز پیش باهاش داشتم (هیچوقت با هم کنار نیومدیم) خواستم از دلش دربیارم، امشب تو ماشین نشسته بودم  و منتظر شنیدن همون آلبوم بودم که یه آهنگ مزخرف و رو اعصاب که نمی دونم مال کدوم خری بود تو مایه های ساسی مانکن داشت به گوشامو و مخم ت جاوز میکرد! عصبانی شدم و آلبوم موسیقی که تو داشبورد ماشین پرت شده بود و برداشتم و از ماشین پیاده شدم!

پی نوشت2: دلم میخواد اونی که بهم گفته بود تو فنچت رو کشتی بابام باشه!
پی نوشت3: میدونم بابام هیچی برام کم نذاشته اما هیچوقت منو درک نکرده.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

فیلمی که قرار نبود خوب باشه!

فیلم محاکمه در خیابان رو دیدم تا دقایق آخر داشتم فحشهامو مرور میکردم که نثار مسعود خان کنم! که سکانس پایانی چنان رودستی بهم زد که هر چی دیده بودم و تو ذهنم بافته بودم نقش بر آب شد و ربخت بهم! انتظار این پایان رو نداشتم تا به حال یک پایان باز از کیمیایی ندیده بودم، که البته هنوز شک دارم این پایان کار خود کیمیایی باشه! بیشتر به کارهای اصغر فرهادی میخورد تا کیمیایی!
منیکه با چند فیلم آخر کیمیایی تقریبن ازش نا امید شده بودم و یه جورایی باهاش قهر کرده بودم این فیلم کمی راضیم کرد، این فیلم نشون میده که قهرمانهای فیلمهای کیمیایی عوض شدن! قهرمانها دیگه قهرمان نیستن، چون دیگه کسی دنبال قهرمان نیست، چون دیگه کسی نمیخواد قهرمان باشه شایدم نمی تونه! امروز دیگه همه بازنده اند! بازنده هایی که فقط برای بقا دست و پا میزنن!
فیلم به ظاهر رنگی است اما در واقع نه رنگیه نه سیاه و سفید فقط رنگ کهنگی داره که این کمرنگی شاید برای کهنه نشان دادن آدمها است! در سکانسی از فیلم تصویر شهر وارونه نشون داده میشه که انگار از آسمون داره ماشین میباره! شهری که جای بارون از آسمونش آهن و دود و ماشین میباره! نه این تهران، تهران همیشگی کیمیایی نیست! وقتی آدما عوض میشن، قهرمانها عوض میشن،  شهر هم عوض میشه.
 اشکال این فیلم اینکه دیگه چندان از اون دیالوگهای همیشگی و خاص  کیمیایی خبری نیست و تا آخرین لحظه تو فکر میکنی که آه! چه مهملاتی! وقتم تلف شد و در آخرین لحظش...! یه کم دیره نه؟ شاید هر کسی مثه من اونقدر صبر نداشته باشه و از نیمه فیلم رو رها کنه!


محاکمه در خیابان (1387)
نویسنده و کارگردان: مسعود کیمیایی
بازیگران: پولاد کیمایی، حامد بهداد، شقایق فراهانی و...
90 دقیقه رنگی

پی نوشت: اگه این فیلم رو دیدن یا خواستین ببینین حتمن به تیتراژ آخر و عکسهایی که توش نشون داده میشه خوب توجه کنید، درسته اشتباه نمی کنید عکسهای تظاهرات بعد انتخابات و جنبش سبزه! و همینطور به شعر آهنگی که پخش میشه توجه کنید، شعری که یغما گلرویی سروده و رضا یزدانی خونده، آهنگ رو از اینجا میتونید بگیرید.

پی نوشت2: تیتری رو که انتخاب کردم بر گرفته از گفته های بهرام بیضایی هست در رابطه با فیلم "شاید وقتی دیگر" که بیضایی میگه: گفتند چون این سناریو (شاید وقتی دیگر) اونقدر مزخرفه! که بهتره خود بیضایی بسازه که آبروش بره!! و در ادامه میگه: فقط این سناریو رو چون مزخرف بود من حق داشتم که بسازم! بنابراین ما سعی کردیم یه سناریوی بد بنویسیم و یک فیلم بد بسازیم که  نتیجه اش "شاید وقتی دیگر" هست!

مرتبط:  محاکمه در خیابان در روسپیگری و جزیره در کهکشان