۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

مامور


داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یهو به صدای دییییینگ! منو از جا پروند، صدا از توی اتاق میومد، نگاهی به داخل اتاق انداختم چیز خاصی نبود، دقیق تر که شدم متوجه یکی از سیمهای گیتارم شدم که داشت رو هوا تلوتلو میخورد!
...
وارد پاساژ شدم تو پاساژ یه مغازه ساز فروشی بود، قبلن اونجا رفته بودم کمی با صاحبش آشنا بودم، وارد مغازه شدم و بعد از خوش وبش ازصاحب مغازه خواستم که سیم گیتارو عوض کنه، خندید گفت: امروز چی شده؟ انگاری همه گیتارا باهم سیمهاشون پاره شدن! تو چندمین نفری هستی که اومدی سیم گیتارتو عوض کنی! حالا سیم چندم هست؟
گفتم: سیم سوم
نگاهی به کشوی میزش انداخت و گفت: آخ شانست سیم 3 دیگه ندارم تموم شده، اما اگه بخوای پک کامل دارم.
گفتم عیب نداره  خیلی وقته سیمهاشو عوض نکردم همشون فرسودن، کلشو عوض کن. مشغول عوض کردن سیمها شد ومنم گوشه مغازه ایستادم مشغول نگاه کردن سازهای توی مغازه شدم، مغازه یکم شلوغ بود هرکی داشت با یه سازی ور میرفت! که یهو صدای در رو شنیدم که داشت به آهستگی باز میشد برگشتم نگاه کردم چشمم افتاد به یه جفت پوتین! سرمو بردم بالاتر پوتینا مال شخصی بود با لباس سبز تیره که یه بی سیم به کمرش بسته بود، به صورتش نگاه کردم یه مرد تقریبن جا افتاده ریشو بود، اوه اون یه مامور نیروی انتظامی بود! راستش با دیدن یه مامور توی مغازه ساز فروشی یکم جاخوردم! یعنی همه کسانی که توی مغازه بودن جا خوردن! صاحب مغازه یه لحظه دست از کارش کشید ونگاهی به مامور انداخت اما بعد دوباره به کارش مشغول شد و خودش رو بی اعتنا نسبت به مامور نشون داد اما زیر چشمی داشت مامور رو می پایید! مامور یه گشتی توی مغازه زد به یکی یکی سازها نگاه میکرد کم کم دیگه جو عادی شد هر کی به کار خودش مشغول شد، اما من که بیکار بودم واون گوشه ایستاده بودم هنوز تو نخ مامور بودم! مامورهنوز داشت به سازها نگاه میکرد که یهو چشمش افتاد به یه تمبک! یکم ایستاد و حسابی بهش نگاه کرد بعد آروم رفت جلو وتمبک و برداشت یه دستی بهش کشید، رفت رو یه صندلی نشست و شروع کرد به تمبک زدن! من همینطور محو تمبک زدن مامور شدم یعنی تقریبن هممون محو شده بودیم شاید نه بخاطر اینکه مامور خیلی زیبا و شگفت انگیز میزد! بخاطر اینکه یه مامور با لباس نیروی انتظامی بود که داشت تمبک میزد! احتمالن هیچکس انتظار اینو نداشت! بعد که تمبک زدن مامور تموم شد، صاحب مغازه از جاش بلند شد و رفت به سمت مامور، بعد از سلام و خسته نباشید! پرسید: چند وقته که تمبک میزنید؟
 مامور جواب داد: اولین بارمه که دارم تمبک میزنم! کوچیک که بودم همیشه عاشق تمبک و ضرب بودم مرتب با سطل و تشت و این چیزا ضرب میزدم، سربازی هم که رفته بودم تو آشپزخونه سربازخونه بودم اونجا هم با دیگ و این چیزا ضرب میزدم بعد سربازی هم دیگه وارد نیروی انتظامی شدم و دیگه فرصتی نشد که این کارو دنبال کنم، شغلمم طوری بود که جایی واسه این چیزا نبود! بعد تمبک رو گذاشت سر جاش و ایستاد و دوباره نگاهی به تمبک کرد، بعد از صاحب مغازه تشکر کرد و بعد خداحافظی از مغازه بیرون رفت. صاحب مغازه برگشت پشت میزش و دوباره گیتارمو برداشت و مشغول بستن سیمهاش شد، همینطور که داشت سیمها رو می بست گفت عجب تمبکی میزد!
 گفتم آره خوب میزد با اینکه آموزش ندیده بود.
 دوباره گفت: اول اومد تو مغازه گفتم یا خدا! الان میخوادگیر بده و اذیت کنه! حتی فکرش رو هم نمی کردم که اومده تمبک بزنه!
هیچی نگفتم، داشتم به بیرون نگاه میکردم به ماموری که داشت از پاساژ بیرون میرفت.

۴ نظر:

  1. من اگه صاحب مغازه بودم تمبكو مي دادم با خودش ببره
    چقد سينمايي تعريف كردي پسر خوشم اومد
    سلام

    پاسخحذف
  2. عجب!
    تو این خراب آباد جا واسه پیشرفت هیچ کس نیست!
    یکی به خاطر شغلش ، یکی بخاطر خانوادش ، یکی بخاطر دوستش ، یکی به خاطر حرف مردم و کسان دیگه بخاطر چیزهای دیگه قید هنر و پیشرفت و استعدادشون رو می زنن.
    والا اینقدر بی اعتماد شدم ، اگه خودم این صحنه رو می دیدم پیش خودم می گفتم تمبک زدن بهونست ، طرف اومده آمار بگیره...
    چمی دونم ، بی اعتمادی هم جزیی از منه.
    خدا به هممون رحم کنه.

    پاسخحذف
  3. داستانک خوبی بود. اون وجه پنهان زندگی یه آدم رو خوب نشون دادی؛ آشنایی زدایی داشت.

    پاسخحذف
  4. dastan bood ya khatere? har chi bood ghashang bood.

    پاسخحذف